من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

معدل داغون

١٨،٢

نفر ٣٠ام از ٢٤٦نفر!!خیلى بده....خیلى بده

همه دوستام بهتر شدن به خاطر عمومى ها که گروه من ماشالله انقدر بدشانسى اوردم که....

شیرین زبان

ترم پیش که از استاد زبان شانس نیاوردیم،این ترم یک استاد خانم خوب اومد که بعد یک جلسه به تداخل خورد برنامه اش و قرار شد عوضش کنند که من فکر میکردم دوباره یک چیز داغون بخوره به پستمون که خوشبختانه یک اقاى خوب و به شدت باسواد که اصلا من از حرف زدنش لذت میبرم استادمون شده!

منو خیلى یاد دکتر.س میندازه،واسه همین دوستش دارم.صداش اصلا...

خوبه خداییش لااقل ی کم جدى با این پسرا برخورد میکنه!والا این استاداى خانوم زبان انگار پسراى ما رو میبیننداصلا...

بیخیال:))منکراتى میشه!!

فرآیند عادى شدن!

اتفاق نمى افتد!!!

یعنى هر چى سعى میکنم به حرف ها واکنش نشون ندم!عادى شه برام نمیشه!

اون از قاطى کردنمون با بین الملل ها و اینا!اینم از سهمیه هاى امتحان تخصصى،اون از بومى سازى.....

دیروز خونه یکى از اقوام،نوه اش که آزاد حسابدارى قبول شده داشت در مورد بومى سازى صحبت میکرد،گفتم به نظر من خوب نیست!افرادى که تو شرایط سخت تر درس میخونند و رتبه هاى بهتر مى اورند نتونند برند دانشگاه هاى خوب!بعد گفت شنیدى امسال رتبه هاى بالاى ٥٠٠٠بین الملل پزشکى و دارو و دندون قبول نشدند؟

گفتم کار خوبیه!وقتى دارند با سراسرى ها قاطى میشوند بهتره سطحشون نزدیک تر باشند بهم!

گفت نه اصلا!گناه دارند بنده خدا ها!

گفتم ببین یکبار یکى از همین ها به من گفت تقصیر ماست که شما شهرستانى هاى گدارو راه دادیم تهران!

گفت خب راست گفته اومدید جاى ما رو تنگ کردید!طرف اصلا نمیدونه تهران کجاست بلند میشه از دهات میاد تهران!

.

.

عادى نمیشه!این قضایا عادى نمیشه براى من!


پى نوشت:من با قضیه بین الملل ها و افرادشون مشکلى ندارم اما این قانون که با سراسرى ها یکى بشن و یک جا بخونند و یک بیمارستان برند...نه!خوب نیست این همه پول میگیرند ازشون براشون امکانات فراهم کنند خب!!

سرخ

میخواهم رنگ تو را به تن طبیعت بزنم
آن وقت پاییزان که زرد میشوى
میدانم شکوفه هارا در دستانت پنهان کرده اى
اینگونه اما  شبیه جنگل هاى سرخ آتش گرفته اى
سبز شدن را فراموش کرده اى
هم چنان که راه برگشت را
درست مانند پرندگان مهاجر
دیگر به تالاب من بر نمیگردى

نفس هاى آخر

چهار.....سه....دو


و بالاخره امتحان هاى من تموم میشه!مگه نه؟!!!

شب ها خواب پدرم رو میبینم

همیشه میدونستم خیلى دوستش دارم اما هیچ وقت اینو اینجورى درک نکرده بودم!

براى همینه که شمال دست جمعى رو با فامیل نمیرم،نمیتونم بیشتر از این بابام رو نبینم



امروز رفتم شهر کتاب!هم ونک هم میرداماد!و مثل همیشه به جاى اینکه همون ٤٠تومن بن کتابم رو کتاب بخرم،٣٠تومن هم خودم پیاده شدم!




پى نوشت:بعضى آدم ها خیلى دل نشین اند،انقدر که دوست دارى هم قدشون شى و یه لیوان چایى باهاشون بخورى!