من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

بالاخره ما معرفى شدیم!

امروز جشن معارفه بود
در کل خوب بود خیلى از بچه رو دوست داشتم اما بعضى ها واقعا...
اسم اهالى هر استانى رو با هم میخوندند،یکسرى ها که تهرانى بودنشون رو افتخارى میدونستند مجبور شدن با بچه هاى شهر ابا اجدادیشون بیان بالا!چقدر بهشون برخورد!هزار دفعه گفتند ما اشتباهى اونجا به دنیا اومدیم!وگرنه تهرانى ایم!با تهرانى ها هم رفتند بالا گفتند ما نیاورون و یوسف اباد میشینیم بعدا ما رو با شهرستانى ها خوندین!!!
منم کم کارى نکردم واسه تک تک شهرستانى ها سوت زدم:)حیف همشهرى ندارم:(
شما بگین من چه جورى دوستشون داشته باشم!!!
اما جشن خوب بود وکیکمون هم خیلى خوشمزه بووود
اگه یه کم حالم بهتر بود بیشتر هم خوش میگذشت!
این هفته مجبور شدم٤بار ازمایش خون بدم دیگه دستم کبود کبوده و همش سرم گیجه