من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

سردرگم

بسمه تعالى!


یک اقا پسرى هست تو کلاسمون که من از خیلى قبل از دانشگاه از طریق دنیاى مجازى میشناختم ایشونو!به همین علت باعث شده یه کمى راحت تر باشیم 

اونم به این معنا که فقط بیشتر با هم در مورد مساءل درسى فقط وقتى کارى پیش بیاد البته!صحبت کنیم

ولى این اقا با وجود اینکه شخصیت مذهبى داره،خیلى بچه است!هر چه من سعى میکنم با رفتارم و نوع پاسخ هام و اینا متوجهش کنم که دوست ندارم انقدر دور و برم بپلکه!بیشتر هم به خاطر حرف بقیه!متوجه نمیشه.

نمیدونم چیکار کنم؟!

برم بهش بگم که یه کم مراعات کنه؟از طرفى میترسم فکر کنه که من احساس کردم خبریه!

دوست ندارم وقتى میبینم همه وقتى باهاش کار دارند به من میگن!یا دوستاش اگه یه وقت جلوى من حرفى بزنند ازم میخوان بهش نگم!

ایشون کلا اینجوریه که زود با همه صمیمى میشه!

من چیکار کنم؟!

نمیتونم که وقتى میاد حرفى بزنه جوابشو ندم!دوست ندارم هم که ناراحت شه اخه!