من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

اخر هفته

رفته بودم خونه

مامانى بهتره خدا رو شکر،بنایى خونه هم تموم شده تقریبا و استرس هاش کم شده

پنجشنبه که عصر طبق عادت با بابا رفتیم سر خاک عمو و از اون جا پیاده دو تایى از صحرا زدیم سمت خونه،چقدر صبحب با بابا رو دوست دارم!از همه چى براش گفتم

بعد با خواهرم رفتیم من کفش بخرم،مغازه دار پسر جوونى بود که من دو سال پیش باهاش دعوام شده بود و دیگه مغازه اش نرفته بودم!اولش تحویل نمیگرفت نمیدونم چى شد کلى احترام گذاشت و اخرش هم ٢٠تومن تخفیف داد و من در کل خرید سرمو بالا نیاوردم و به جز بله و خیر هم نگفتم:))

جمعه بعد کلى فیلم تشریح(دیگه شبا هم خواب جسد میبینم:|)رفتیم خونه مامان بزرگ،شب اربعین بود و درست نبود دور همى گرچه شادى خاصى نبود اما چون مامان بزرگ به مناسبت رفتن من همه رو دعوت کرده بود نتونستم چیزى بگم.کلى هم ظرف شستم تازه!!

روز اربعین هم که ١٣کیلومتر پیاده روى خانوادگى بین دو امامزاده و بعد هم ترافیک تا تهران!الان هم درس

این بود اخر هفته

نظرات 1 + ارسال نظر
نور یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 15:34

سلام خوشحالم عزیزم خوشحال بودی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد