هر ادمى زاده میشود که برود،هر برهه اى که از راه میرسد،به گونه اى نو باید بروى!
و من الان
در استانه جاده اى چهار فصل که عمیقا میدانم گاهى پاییزش بد دلتنگ میشود واردیبهشت هایش بوى مادرم را نمى دهد
ایستاده ام
چمدانم را در دست گرفته ام،به امید اینکه هر وقت روى بازگشت میکنم دربرکه هاى کنار جاده،خودم را ببینم
بدون هیچ تغییرى
خودم راببینم که سایه ام بلند تر میشود.
خودى را که از تمام بوهایى که به مشامش میرسد احساس پرواز کند
اى کاش
دلتنگ چهره دودى تهران نشوم.
خدا،بیا این راهو با هم بریم،تنهام نذار!