ده سال پیش یه چنین روزى رو خوب یادمه
اخبار فورى:زلزله بم
زلزله!مصداقى براى چه زود دیر میشود...
براى دوست داشتن کسانى که آوار ها دورند ازتو
یادم هست چقدر گریه کردم با دیدن دخترکان آواره و اشک هاى پدران خمیده
یادم هست که نمیتوانستم درک کنم که چطور یک روز صبح که بلند شوى هیچ عزیزى باقى نمانده برایت!
یادم هست که چقدر دوست داشتم بروم بم و با بچه هاى تنهاى اونجا دوست شم و براشون کتاب ببرم
یادم هست که بابام گفت اونا الان کتاب نمیخوان
یادم هست که گفت غذا میخوان و اب و دارو
و من گفتم ولى بابا بیشتر از هرچى مامان و باباشونو میخوان
و یادم هست که اشک رو گوشه چشم پدرم دیدم...
نمیدونم الان اون بچه هاى که اون روز دار و ندارشون از دست دادن کجان؟چند بار اون خاطره رو مرور میکنند؟
اما امیدوارم هر جا هستند خدا از پنجره قلبشون سرک بکشه و لبخند به لباشون بنشونه.
فقط خداست که میتونه این غم ده سالشون رو کمى کمرنگ کنه.
دوستت دارم کودک بمى خاطره هایم
واسه خودم متاسفم
متاسفم که عمرى عفاف پیشه کردم
همیشه پوشیده رفتم بیرون
همیشه مواظب خنده هام بودم تو خیابون
...
و حالا که اومدم این شهر درندشت تنفر آمیز
این شهر کثیف
و تاکسى هاى ...
و وقتى پسرک عوضى کنارم خواست از حد خودش بگذره با کاتر دستشو زخم کردم و پیاده شدم
و وقتى با حال بدى رفتم خونه
و وقتى پدرم ماجرا را شنید
بهم گفت حتما خودت یه مشکلى داشتى...
واسه خودم متاسفم
واسه پدرى که منو میشناسه
و واسه تمام دختران مظلوم این سرزمین
پى نوشت:خیلى خصوصى بود!یادم بود که خدا میگه مومن سفره دلش رو فقط واسه خدا باز میکنه.اما بذارید بگم،شاید پدرى از اینجا عبور کنه...
افوض امرى الى الله،ان الله بصیر بالعباد