من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

بوى عشق

خب عاشق شدن مگه گناهه؟

دست خود آدم که نیست!وقتى میبینیش دلت میریزه!

اصلا رویات میشه روزاى با هم بودن!

نفس کشیدنش!

اره خب

سختى داره!همینه که مرددم میکنه!

من عادت ندارم!با این عشق بزرگ نشدم!نمیدونم جا میزنم یا نه!

نمیدونم چقدر قدم هام محمکه!

همه میگن بذار برى مکه بعد!

اما عاشق طاقت نداره!

اصلا شاید من هیچ وقت نتونستم برم مکه!

من عاشق شدم!

عاشق چادر مشکى مادرم زهرا(س)!

مادر منم میشى خانوم؟

دستمو میگیرى!

میدونى لباس تو رو پوشیدن واسه من خیلى سختى داره!

خودتون شاهد بودید روسرى از سرم کشیدند!

نذار به لباس شما بى حرمتى کنند!

ندار به وقارتون بى حرمتى کنم

دستمو بگیر بانو!

سفارش ما رو پیش خدا بکن

نظرات 3 + ارسال نظر
رواق سه‌شنبه 13 خرداد 1393 ساعت 11:25 http://revaagh.mihanblog.com

سلام.
این مردد بودن ِ هنگام ِ انتخابت رو درک میکنم...؛
فقط یه جمله بگم که "مطمئن باش این عشق ِ آسمونی، خیلی دستتو میگیره..." "ان شاءالله".
راستی، خاطرات ِ این وبلاگو میخونی فکر کنم، درسته؟
http://khaterechador.blogfa.com/
خوندنشون به اراده ی مرددها کمک میکنه؛
التماس دعا.
پاینده باشی.

سلام
انشالله

پزشک فارغ التحصیل شنبه 10 خرداد 1393 ساعت 22:24

توکل به خدا...

جوهر چهارشنبه 7 خرداد 1393 ساعت 00:34

دوست گلم...
پیشنهاد می کنم تا اول ماه مبارک صبر کن... فکرهایت را بکن. مزایا و معایبش را بنویس. حداقل تا نیمه شعبان می توانی صبر کنی.
برای شما که دانشجوی پزشکی هستی، قطعا همه جا امکان ندارد که چادر سر کنی...
خیلی از پزشک ها را برای همین دیده ام که چادرشان خیلی سفت و سخت نیست... چون به هر حال توی فضای کار، اصلا نمی شود سر کرد؛ البته بجز یکی دوتا بیمارستان خاص، مثل بقیه الله که حداقلش این است که پرستارها بین بخش ها چادر سر می کنند.
باید فضای کار، زندگی، اجتماعت از هم جدا شود. تفکیکش کمی سخت است حتی برای منی که با چادر بزرگ شدم...
خوشبحالت که داری عاشق چادر می شوی. همیشه حسرت شماهایی را خورده ام که بعدا یک انتخاب درست می کنید، نه اینکه از اول این در زندگی تان بوده، که ممکن است یک جاهایی حریمش را نگه نداشتم... یک جاهایی ندیدیمش؛
(خدا را هزاران مرتبه شکر، که چادر برایم عزیز است و جدا نشدنی. اصلا فکر اینکه چادر سرم نباشد، اذیتم می کند... اما عادت هم هست، و عادت ممکن است جایی دلت را بزند.)
یادت باشد باید با چادرت رفیق بشوی، و برای رفیقت همه کار بکنی... تمام تکه، کنایه ها بشنوی و دم برنیاوری، خصوصا در فضای پزشکی. اینکه در محیط کار، یک نفر بدون چادر با تو کار می کند، اما بیرون محل کار، با چادر روبه رویش هستی.
ممکن است آدم بی جنبه ای باشد و کلی حرف بزند...
اینها را نمی گویم که ته دلت را خالی کنم... می خواهم با دید باز بیایی سراغ محبوب دوست داشتنی ات...

خیلى فکر باید کنم
خیلى
تو این چند روز احساس کردم خانواده ام هنوز پذیرشش رو ندارند!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد