من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

روز جسدى

بعد از اون ماجراى صبح....ساعت ٩و نیم راه افتادم سمت کلاسم که سه شنبه ها دانشکده خودمون هم نیست!و کلا ٤نفریم که یکیمون هم یکى از پسراى کلاسه که کلا فکر میکنه خداست و من به شدت مدتى که باید تحملش کنم اذیت میشم!تحمل نیشخند هاشو اصلا ندارم!فردا هم که دوباره باهاش زبان دارم!امروز هم همه جا بعد کلاس میدیدمش...تو اتوبان حتى!!!

بگذریم

بعد کلاس بدو بدو رفتم که به کلاس تمرینى استاد که سر جسد برسم که با اون همه تلاش دوباره به در بسته خوردم و لغو شده بود!

دیگه خودم روپوش و دستکش و پنس  و به جون جسدا با بچه ها!تا یک و نیم که استاد توراکس اومد و دوباره تنفس گفت که بقیه هم همه استفاده کردند!

بعد هم یکى از بچه هاى توم بالایى اومد واسمون توضیح داد که کلا من کف کرده بودم بعد این همه مدت انقدر خوب یادش بود!!!اصلا....

خلاصه که دلم نیومد برم و منتظر شدم تا همه رو توضیح بده که جالبیش این بود که اون وسط به من میگه چه خوب بلدى اسکلتى تو چند شدى!و من در اون لحظه با به یاد اورى نمره درخشانم داشتم به افق میپیوستم:))

کلاس شهید مطهرى هم که دیر رسیدم و به خاطر ٥دقیقه غیبت خوردم!!ولى خب به اون توضیحى که جناب ترم بالایى دادند مى ارزید!فقط در عجبم که این دوستمون که یک دستش ناخناش بلند بود و معلوم بود ساز میزنه و همیشه هم در راهرو دانشگاه نشسته!!کى میرسه درس بخونه دقیقا!!!در هر صورت ایول داره شدید!

فقط یکى باید بهش توصیه کنه که بدون روپوش و دستکش تا کمر نره تو جسد!!

خلاصه که امروز ٣ساعت کامل سر جسد بودم و خیلى مفید بود:)دوست دارم خیلى بیشتر درس بخونم!!


پى نوشت:امروز دو تا از عشاق کلاس  که هرکدوم یکى از گوشى هاى هدفون تو گوششون بود بالا سر جسدا داشتند از رو فیلم تمرین میکردنند!!استادمون میگفت کى اون بنده خدا فکر میکرده دو نفر انقدر رمانتیک جرواجره اش کنند

یار با ماست

سلام

سراغى از من نمیگیرید ها!

وبلاگم چند روزى از یکساله شدنش میگذره و منم یک سال پیر شدم!!

دیروز با چند تا از بچه ها رفتیم در بند خیلى خوب بود و خوش گذشت اما خب نتیجه این شد که شب خیلى خسته بودم و نتونستم اراءه ى زبان امروزم رو اماده کنم که استادش هم خیلى سخت گیره!

٥ صبح بلند شدم با کلى دردسر اسلاید ها رو درست کردم و دیگه نرسیدم تمرین کنم که شد ساعت ٧!حالا من ٧همیشه تو تاکسى ام!!

بعد اومدم فلشمو وردارم برم دیدم نیست!!نیم ساعت گشتم بعد دیدم جلومه و نمیدیدمش!!!!

خیلى دیرم شده بود دوون تا ونک رفتم که سوار تاکسى شم ،شده بود ٨!!!منم کلاسم ٨بود!!

که ناگاه مانتوم گیر کرد لاى در تاکسى و جر خورد!!

مجبور شدم پیاده شم و خیلى ناجور و اسفناک تا خونه رفتم!

و غصه که حالا جواب استادو چى بدم!!اصلا نمیشه باهاش حرف زد!

هشت و نیم بود و رسما دیگه نمیدونستم برم...نرم!!بعد در کمال ناباورى دوستم زنگ زد که کلاس تشکیل نمیشه!!!!

استادى که تا حالا غیبت نکرده بود!!!!


واااااى!!ممنووووووون خدا!

الیس الله بکاف عبده

دیگه وقتى از همه نا امید میشى میرى در خونه ى خدا

خب خدا من الان همونجام

اونجا که جز تو به هیشکى امیدى ندارم

پس لطفا

خودت کمکم کن

الیس الله بکاف عبده

بیست نفرى  یا به قولى چهل نفرى بریم بخش!!!دقیقا کى یاد میگیره!!!امان از بین الملل ها.....

درس بخونم بعد بشینند تقلبى بکنند که....!!!!!

اصلا کلا...

دارم داغووووون میشم!پوچى...