من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

بارون نیمه شب

خدایا!

به همین قطره هاى بارون نیمه شب قسمت میدم هر چى رو خواستى ازم بگیر اما خودتو،عشقتو و اعتمادمو به خودت نگیر ازم...

خدایا!

هر چى رو خواستى ازم بگیرى قبلش پذیرششو بهم بده!

قبل از مشکلاتم بزرگم کن.

خدایا،بارون که میاد بیشتر از همیشه دوستت دارم!

اگر خدایم بخواهد

یادمه پارسال تقریبا دى ماه،ترازام افت کرد و هر چى میخوندم به نظرم فایده نداشت.از طرفى همه اطرافیان هم همیشه توقعاتشون خیلى از من بالا بود و میگفتند گندم باید حتما پزشکى تهران قبول شه و این حرف ها.طبیعى بود که منم کمى استرس بگیرم.بالاخره یک شب رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خوندم،بعدش همینجورى قران رو باز کردم تا یک صفحه ازش بخونم.اومد:

<و لا تقولن لشى ء انى فاعل ذلک غدا الا ان یشاءالله و اذکر ربک اذا نسیت و قل عسى ان یهدین ربى لاقرب من هذا رشدا>

یادم افتاد که خیلى غره شدم به خودم

من کى هستم که باید تهران قبول شم؟!!

چرا انقدر باید و باید کردن تو زندگى ام وجود دارد؟!

مگه من جز یک بنده ى کوچیکم؟مگه از فرداى خودم خبر دارم؟دیگه همه چى رو سپردم به خدا.دیگه یادم نمیاد هیج وقت کارى بوده باشه که قصد انجامش رو داشته باشم اما نگفته باشم انشالله از ته قلبم.

اینا رو واسه این گفتم که یادمون باشه،انقدر جاى خدا تدبیر نکنیم.ما همون بندگى مخلصانه خودمون رو هم اگه بتونیم انجام بدیم خیلیه!تدبیر و نتیجه رو بسپریم به خدا!



پى نوشت:میخواستم بیشتر بنویسم اما تو خود شرح مفصل بخوان از این مجمل

فرشته اى در تکاپوى آسمان

بعضى وقت ها بعضى بنده ها خیلى پیش خدا عزیز اند.

اونقدرى که تاب دورى شون رو نداره.

تاب آلوده شدنشون رو به دنیا هم!

فاطمه جان هم فرشته اى بود که اصلا جاش اینجا نبود.

بنده خداش بود و محبوبش.

نگاهش دغدغه انسایت داشت و حضورش دغدغه مهر.

اتاق سه نفره اش پر بود از گرماى حضور خودش و پدر مهربانش و رفیقش!

رفیقى که بیشتر از خودش دوستش داشت و بیشتر از بابایى که دست هاى نوازشگرش از او دریغ شده بود.

رفیقى که خوب به فاطمه عاشقى رو یاد داده بود

و فاطمه چه زود قد کشیده بود از فراسوى گذر زمان

که وقتى به اوج رسیده بود در درگاهش از محبوبش دردى خواسته بود که وجود بى الایشش را جلا دهد

و تمام افکارش را صیقل.

که صبور و شاکرش کند!

و خدا چه قدر دوستش داشت که اجابتش کرد.طاقت اورد درد کشیدنش را به بهاى اوج گرفتنش

و باز هم فاطمه شفا نخواست که شفاعت!

گویا چون شفا را قدر دانستن سخت میدانست اما شفاعت را پذیرفتن عشق!

اما کیست که نداند که اشتیاق وصال اینگونه بى تابش کرده بود؟!

فاطمه جان پر کشید اما ردى از خودش گذاشت براى ما زمینیان که کمى تا اسمان دنبالش کنیم



پى نوشت:به این دو وبلاگ سر بزنید تا خودتون بیشتر بشناسیدش

١)http://dokhtarebabayebaroon.blogfa.comا/

٢)www.g-f-g.blogfa.com

قاصدک

من  مینشینم،همین جا!

در برابر دزدانه ى نگاهت

بار آرزوهایم را روى شانه هاى قاصدکى مى نهم که رو به سوى تو دارد

تو سیر دلت نگاه کن

بگذار قاصدکم رد چشمانت را بیابد


اتمام حجت

من تصمیم گرفتم از همین اول با خودم صادق باشم!

رشته من کمى با بقیه فرق داره!من قرار نیست پزشکى رو بخونم!قراره پزشکى رو زندگى کنم.

باید قبول کنم که قراره از خیلى تفریحات بزنم.

باید از فرصت هاى کوچولو واسه ورزش استفاده کنم.

باید قبول کنم که دیگه باید نجوم تا حدى بذارم کنار!

باید یادم باشه اما...

من قراره بهترین روزاى عمرمو در کنار بدترین روزاى مردم بگذرونم.

اینا ارزشمنده!

باید هدف خدایى داد بهش.

از همون روزاى اول.

از اولین صفحه هاى اناتومى!

چون قرار نیست من فقط چند تا چیزو حفظ کنم!

قرار نیست جون کسى رو به خطر بندازم!

یادم باشه اما...

مقصر اینا بیماران نیستند.پس نباید تقاص پس بدهند!

مقصر پدر ومادرم نیستند.

وقتى خسته ام نباید بقیه رو ازار بدم. 

من خودم انتخاب کردم.کسى مجبورم نکرد و هر رشته اى میتونستم برم پس فقط خودم جوابگو ام.

یادم باشه که خدا حتما یه چیزى دیده که منو تو این راه قرار داده.که همه چى رو یه جورى هماهنگ کرد که بقیه رشته ها به دلم نشینه.

پس هر وقت خسته شدم از خودش بخوام توان و ارامش و ایمان رو!

میدونم.....خیلى خیلى زوده واسه این حرفا!

اما لازمه!دوست دارم بعدا هر وقت خسته شدم بیام ببینم اینجا رو..،

بیشتر واسه خودم اینو نوشتم.ببخشید شما به بزرگوارى خویش.

یه جور یاداورى!