بوى گندم میاید.
تو بیا!من نان هم میپزم!تازه تازه!
بیا فقط!من قول میدهم هیج کس جز من و تو بر سر سفره نشیند امشب!
بیا بشین همین جا.کنار من!
بیا تا واست بگم چقدر دلتنگتم خدا!
که بگم بوى گندم منو یاد روزاى قشنگ با تو بودن میندازه!
بیا!میخوام واست تعریف کنم که چقدر سخت پیدات کردم!
که تو همین جا بودى!پشت در!اما من چند تا قفل محکم زده بودم به در این خونه!
بیا تا بگم چه حس خوبیه که فقط خودت اینجایى و خودم!
خداجون دلم تنگت بود!چه خوب کردى اومدى!
میدونى خدا!خیلى میترسم.
از اینکه یه روز بین مهموناى این سفره جاى تو نباشه!
که یادم بره دعوتت کنم!که اگه صداتو پشت در شنیدم در رو قفل کنم و مهمونا رو بکنم تو پستو!
که بعد با خودم بگم عیب نداره فردا شب هم شب خداست و نان خدا هم سر سفره!فردا دعوتش خواهم کرد!
میترسم!نکنه تو که رفتى،من زودى سفره رو جمع کنم که کسى نفهمه مهمونم خدا بوده امشب؟!
نکنه از گندم خودت واست نون نپزم!نکنه بعدا منت بذارم بابت همین تکه نان!
خداجونم!بیا بشین!بیا به لقمه واسم بگیر!بذار یه بار هم طعم نون بى منت رو بچشیم!
خداجونم!
تو هم یه لقمه بخور!هر چى هست مال خودته!ببخش اگه یکم تلخ شده!اشپزش هنوز کاربلد نیست!اما بوى گندم میده هنوز مگه نه؟
تو رو هم یاد اون روزاى قشنگ میندازه؟
من و تو!دو تایى!
تو موهامو میبافتى خدا!منم میخندیدم،از ته دل!
خداجونم!چند وقته میترسم از ته دلم بخندم!
اخه اون وقتا ته دلم فیروزه اى بود!اما الان سیاهه!
میترسم اگه از ته دل بخندم،خنده ام بیفته تو چاهش.
بعدشم دیگه بالا نیاد!
بعد اون وقت باید انقدر گریه کنم تا چاه سیاه دلم بازم فیروزه اى شه!
تا بازم این تکه نون بوى گندم بده!
چقدر حرف زدم خدا!
خوابت برد؟
عیب نداره!کاشکى خواب منو ببینى!میون گندمزار!