من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

من پلنگى تنها و پر از حسرت ماه....!

روزمره هاى یک دانشجوى پزشکى.اینجا خود خودمم،حتى اگر نامم گندم نباشد!

فرشته اى در تکاپوى آسمان

بعضى وقت ها بعضى بنده ها خیلى پیش خدا عزیز اند.

اونقدرى که تاب دورى شون رو نداره.

تاب آلوده شدنشون رو به دنیا هم!

فاطمه جان هم فرشته اى بود که اصلا جاش اینجا نبود.

بنده خداش بود و محبوبش.

نگاهش دغدغه انسایت داشت و حضورش دغدغه مهر.

اتاق سه نفره اش پر بود از گرماى حضور خودش و پدر مهربانش و رفیقش!

رفیقى که بیشتر از خودش دوستش داشت و بیشتر از بابایى که دست هاى نوازشگرش از او دریغ شده بود.

رفیقى که خوب به فاطمه عاشقى رو یاد داده بود

و فاطمه چه زود قد کشیده بود از فراسوى گذر زمان

که وقتى به اوج رسیده بود در درگاهش از محبوبش دردى خواسته بود که وجود بى الایشش را جلا دهد

و تمام افکارش را صیقل.

که صبور و شاکرش کند!

و خدا چه قدر دوستش داشت که اجابتش کرد.طاقت اورد درد کشیدنش را به بهاى اوج گرفتنش

و باز هم فاطمه شفا نخواست که شفاعت!

گویا چون شفا را قدر دانستن سخت میدانست اما شفاعت را پذیرفتن عشق!

اما کیست که نداند که اشتیاق وصال اینگونه بى تابش کرده بود؟!

فاطمه جان پر کشید اما ردى از خودش گذاشت براى ما زمینیان که کمى تا اسمان دنبالش کنیم



پى نوشت:به این دو وبلاگ سر بزنید تا خودتون بیشتر بشناسیدش

١)http://dokhtarebabayebaroon.blogfa.comا/

٢)www.g-f-g.blogfa.com

قاصدک

من  مینشینم،همین جا!

در برابر دزدانه ى نگاهت

بار آرزوهایم را روى شانه هاى قاصدکى مى نهم که رو به سوى تو دارد

تو سیر دلت نگاه کن

بگذار قاصدکم رد چشمانت را بیابد


اتمام حجت

من تصمیم گرفتم از همین اول با خودم صادق باشم!

رشته من کمى با بقیه فرق داره!من قرار نیست پزشکى رو بخونم!قراره پزشکى رو زندگى کنم.

باید قبول کنم که قراره از خیلى تفریحات بزنم.

باید از فرصت هاى کوچولو واسه ورزش استفاده کنم.

باید قبول کنم که دیگه باید نجوم تا حدى بذارم کنار!

باید یادم باشه اما...

من قراره بهترین روزاى عمرمو در کنار بدترین روزاى مردم بگذرونم.

اینا ارزشمنده!

باید هدف خدایى داد بهش.

از همون روزاى اول.

از اولین صفحه هاى اناتومى!

چون قرار نیست من فقط چند تا چیزو حفظ کنم!

قرار نیست جون کسى رو به خطر بندازم!

یادم باشه اما...

مقصر اینا بیماران نیستند.پس نباید تقاص پس بدهند!

مقصر پدر ومادرم نیستند.

وقتى خسته ام نباید بقیه رو ازار بدم. 

من خودم انتخاب کردم.کسى مجبورم نکرد و هر رشته اى میتونستم برم پس فقط خودم جوابگو ام.

یادم باشه که خدا حتما یه چیزى دیده که منو تو این راه قرار داده.که همه چى رو یه جورى هماهنگ کرد که بقیه رشته ها به دلم نشینه.

پس هر وقت خسته شدم از خودش بخوام توان و ارامش و ایمان رو!

میدونم.....خیلى خیلى زوده واسه این حرفا!

اما لازمه!دوست دارم بعدا هر وقت خسته شدم بیام ببینم اینجا رو..،

بیشتر واسه خودم اینو نوشتم.ببخشید شما به بزرگوارى خویش.

یه جور یاداورى!

خوشبختى

من آدم خوشبختى ام!

دیشب که رسیدم تهران واقعا نمیتونستم نفس بکشم.تو اتوبوس از ته دلم از خدا بارون خواستم.

ته ته دلم.

صبح بلند شدم گفتم لیریک اهنگ رادیو اکتیو رو بذارم اینجا که خیلى مناسبه این هواى کثیفه.

دیدم بوى بارون میاد!

حالا شما بگید هواشناسى قبل از دعاى من پیش بینى کرده بودند!

من میگم خدا منو دوست داشته!

شما بذارید به حساب خودخواهى!

و یه خبر خیلى خوب رسیده بهم!

امام رضا طلبیدم.یه مسافرت یه روزه مشهد!با خاله ام!

خیلى یهویى!

خدایا ممنونم!دیدى من دلم مکه میخواد گفتى فعلا برم پیش مهربونم،امام رضا!

دعا کنید مشکلى پیش نیاد!

من خیلى خوشبختم خدا!

مگه ادم از این زندگى چى میخواد؟!

مهمونى من و خدا

بوى گندم میاید.

تو بیا!من نان هم میپزم!تازه تازه!

بیا فقط!من قول میدهم هیج کس جز من و تو بر سر سفره نشیند امشب!

بیا بشین همین جا.کنار من!

بیا تا واست بگم چقدر دلتنگتم خدا!

که بگم بوى گندم منو یاد روزاى قشنگ با تو بودن میندازه!

بیا!میخوام واست تعریف کنم که چقدر سخت پیدات کردم!

که تو همین جا بودى!پشت در!اما من چند تا قفل محکم زده بودم به در این خونه!

بیا تا بگم چه حس خوبیه که فقط خودت اینجایى و خودم!

خداجون دلم تنگت بود!چه خوب کردى اومدى!

میدونى خدا!خیلى میترسم.

از اینکه یه روز بین مهموناى این سفره جاى تو نباشه!

که یادم بره دعوتت کنم!که اگه صداتو پشت در شنیدم در رو قفل کنم و مهمونا رو بکنم تو پستو!

که بعد با خودم بگم عیب نداره فردا شب هم شب خداست و نان خدا هم سر سفره!فردا دعوتش خواهم کرد!

میترسم!نکنه تو که رفتى،من زودى سفره رو جمع کنم که کسى نفهمه مهمونم خدا بوده امشب؟!

نکنه از گندم خودت واست نون نپزم!نکنه بعدا منت بذارم بابت همین تکه نان!

خداجونم!بیا بشین!بیا به لقمه واسم بگیر!بذار یه بار هم طعم نون بى منت رو بچشیم!

خداجونم!

تو هم یه لقمه بخور!هر چى هست مال خودته!ببخش اگه یکم تلخ شده!اشپزش هنوز کاربلد نیست!اما بوى گندم میده هنوز مگه نه؟

تو رو هم یاد اون روزاى قشنگ میندازه؟

من و تو!دو تایى!

تو موهامو میبافتى خدا!منم میخندیدم،از ته دل!

خداجونم!چند وقته میترسم از ته دلم بخندم!

اخه اون وقتا ته دلم فیروزه اى بود!اما الان سیاهه!

میترسم اگه از ته دل بخندم،خنده ام بیفته تو چاهش.

بعدشم دیگه بالا نیاد!

بعد اون وقت باید انقدر گریه کنم تا چاه سیاه دلم بازم فیروزه اى شه!

تا بازم این تکه نون بوى گندم بده!

چقدر حرف زدم خدا!

خوابت برد؟

عیب نداره!کاشکى خواب منو ببینى!میون گندمزار!